بخش اول
پس از چند ماه در دانشكده پزشكي استاد تستي را به ما داد.
ازآنجاييكه دانش آموزخوبي بودم سريعاً به تمام سوالات پاسخ دادم به غير از سوال آخر.سوال آخر اين بود...
نام پيشخدمت آموزشگاه مان چه بود؟
پاسخ نامه را بلند كردم ولي به سوال آخر جواب ندادم.قبل از اينكه كلاس تمام شود دانش آموز ديگري درمورد سوال آخر پرسيد كه استاد سوال آخر بايد حتما پاسخ داده شود؟
استادجواب داد البته .شما افراد زيادي را درزندگي تان مي بينيد .تمام آنها تا اندازه اي مهم هستند.
شما بايد به آنها توجه داشته باشيد حتياگر يك لبخند ساده داشته باشند يا فقط سلام كنند.هرگز اين درس را فراموش نكردم....سپس دنبال اين رفتم كه نام پيشخدمتمان را بفهمم .نام اوماريانا بود.
بخش دوم
چند وقت پيش زماني كه بستني خيلي گران نبود يك پسر ده ساله به يك كافي شاپ رفت موقعيكه پشت ميز نشست از گارسون پرسيد :قيمت بستني گردويي چند است ؟اوگفت 50 سنت است .
پسرازجيبش پول درآورد وآنرا شمرد.
سپس پرسيد قيمت بستني ساده چقدر است؟
آنجا افراد ديگري بودند كه منتظربستني بودند.گارسون در حاليكه كمي بداخلاق وبي حوصله بود با تندي گفت:
35 سنت است.پسردوباره پولش را شمرد وگفت لطفاً يك بستني ساده بدهيد.
گارسون بستني را همراه با صورت حساب براي او برد .پسر بستني اش را خورد وپولش را به صندوق پرداخت كرد.
وقتي گارسون ميزراتميز مي كردشروع به گريه كردن كرد.....در گوشه بشقاب 15 سنت بابت انعام براي او گذاشته بود.
پسر به جاي بستني گردويي ،بستني ساده گرفت تا بتواند به او انعام دهد!
اگر از این مطلب خوشتان آمد برایم نظر بگذارید تا باز هم در ادامه از این پست ها برایتان بگذارم.ممنون