loading...
حکایت ها
علی صالحی بازدید : 30 سه شنبه 24 دی 1392 نظرات (0)

شهسواری به دوستش گفت:بیا به کوهی که خدا آن زندگی میکند برویم.می خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد،و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند. دیگری گفت:موافقم.اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم. وقتی به قله رسیدند،شب شده بود.درتاریکی صدایی شنیدند:سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید. شهسوار اولی گفت:می بینی؟بعد از چنین صعودی از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و نور خورشید،سنگ هایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد.آنها خالص ترین الماس ها بودند...

 

مرشدی میگوید:تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام. من علی صالحی هستم.این وبلاگ را من تقریباهر روز آپ میکنم.راستی حتما لطفا اگر نظری دارید بگذاری. من با تبادل لینک هم موافق هستم.این رو یادم اومد این وبلاگ دارای خبر خوان و RSS است؛ خبر خوان به ایمیل عضو ارسال می شود ولی RSS را در نرم افزار های RSS خوان میتوانید سر خط پست هایم را در یافت کنید. علی صالحی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    شما کدام یک از خوانندگتن زیر را دوست دارید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 29
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 11
  • بازدید کلی : 414
  • کدهای اختصاصی