در کارخانه ای در یک منطقه تاسیساتی هنگامی که زنگ ناهار به صدا در می آمد،تمامی کارگرها در کنار هم می نشستند و ناهار میخوردند.هموار هبا نوعی یکنواخت تعجب آور یکی از کارگر ها بسته ناهارش را باز میکردولب به اعتراض می گشود:لعنت بر شیطان ! امید وارم ساندویچ کالباس نباشد. من از کالباس متنفرم ! او عادت داشت هر روز بدون استثنا از ساندویچ کالباس شکایت کند و این کار را همواره بدون هیچ تغییری در رفتارش تکرار میکرد.هفته ها گذشت .کم کم سایر کارگرها از رفتار او به ستوه آمدند. سر انجام یکی ازاز کارگرها گفت:اگر تا این اندازه از ساندویچ کالباس متنفری،چرا به همسرت نمی گویی که یکساندویچ دیگر برایت درست کند؟
ـــ منظورت از «همسرت» چیست؟من که متاهل نیستم ! من خودم ساندویچ هایم را درست می کنم.